Mahsa

Monday, May 18, 2020

نوشتن

خیلی وقت بود که ننوشته بودم و همش امروز و فردا می کردم برای شروعش. شاید این مشق هفتگی کلاس دیجیتال مارکتینگ نقطه ی شروعی باشه.
برام فارسی تایپ کردم بسیار سخت تر شده ولی همه ی تلاشم رو می کنم.
برادرم,مهیار جون, به من پیشنهاد کرد که این دوره ی دیجیتال مارکتینگ رو بگذرونم؛گویا مدرس رو می شناسه و بهشون مطمئنه. اول گفت یه کوچولو سرچ کنم و بعد که دید خوشم اومده به عنوان کادو ثبت نامم کرد.
من کلا از مارکتینگ و بازاریابی و فروش همیشه بیزار و دور بودم و در واقع ترس بزرگی ازشون داشتم. ولی به تازگی احساس کردم که باید برای رشد کاری و حتی فردی باهاشون آشنا باشم. پیش از عید هم دو تا درس کوتاه حضوری کمی مرتبط برداشتم.
چندین سال پیش کار برنامه نویسی و طراحی وب انجام دادم و همیشه به دنبال این بودم که یه جورایی با علاقه ی اصلیم که ادبیات انگلیسی هست پیوند بدمش. شاید این دوره ای که مهیار جون بهم کادو داده بتونه راه جدید و جدی و خوبی رو برام نمایان کنه.
تا الان که دو ماه از درس های دوره می گذره بسیار راضی بودم. از آنلاین بودنش خوشم میاد. نه خیلی آسون بوده که ازش خسته بشم و نه خیلی سخت که سر کلاف رو گم کنم.خیلی چیزهای جدید از دنیای اینترنت ایران یاد گرفتم. امیدوارم ادامه ی مسیر هم به همین شیرینی باشه.

Labels: , ,

Wednesday, April 18, 2007

خاله

دو تا از دوستام گرومپی خاله شدن. احساس کمبود می کنمممممممممممممممم

Saturday, November 04, 2006

روز دانش اموز

من فقط یک سال دختر خوبی بودم ; همون موقع که اون مدرسه خیلی خوبه می رفتم و هنوز همه کفش پاشنه بلند می پوشیدند واین اسپرت های هم اندازه ی گور بچه مد نبود. اونقدر خوب بودم که تا چند ماه همه فکر می کردن من دیگه ته بچه حزبلم. دانش اموز نمونه هم شدم و به عنوان جایزه بردنمون تظاهرات 13 ابان و فحش دادیم. اما من هیچوقت لانه ی جاسوسی رو ندیدم.انقدر عالی بودم که فروشنده ی بوفه ی مدرسه کردنم و بهم به عنوان مزد هر از چندی از خوراکی های بوفه می دادن. بعد از یه مدتی هم خودم استعفا دادم. کلاس دوم هم که بودم نور چشمی خانوم معلم بودم. بعدش که رفتیم سوم دانش اموزهای نمونه ی پارسال رو سر صف معرفی کردن و یه کارتی به سینه هاشون چسبوندن و مسئول ابخوری , ناخن و دیر آمدن ها و دیگه نمی دونم چی چی کردن. یه بار که با یکی ازدوستام شوخی می کردم, با لیوانم روش آب ریختم و اون هم رفت به اون ناظمه که من رو نمیشناخت گفت و خانومه کارت مچاله شده ی روی سینه م رو برداشت و من تنبیه شدم

Wednesday, September 27, 2006

مانتوی بلند مشکی

امروز اجرا داشتیم تو دانشگاه. یک نمایشگاه و برنامه ای از عشایر ایران بود. چادر عشایری آورده بودن, لباس ها و وسایلشون و چند قلم از خوراکی هاشون رو می فروختن. خلاصه شلوغ بود. دو تا معاون وزیر و رئیس سازمان عشایر و ... هم تشریف فرما شده بودند. اسمش " اولین نمایشگاه فرهنگی- سنتی دانشگاه و عشایر ایران" بود.
از اون اولش هم که رفتیم هی گفتن خوشگل نباشین و هر چی زشت تر و شلخته تر, بهتر!!!
مامان هم اومده بود .
سرود جمهوری و یک تصنیف ("آهوی وحشی") رو پشت سر هم اجرا کردیم و زودی کارمون تموم شد اما چون می خواستن معرفیمون کنن که تک تک بریم روی سن مجبور بودیم که بشینیم.حرف های سخنرانان رو هم شنیدیم. رئیس جدید دانشگاهمون که از سخنرانان بود رو هم دیدیم که .. ,خوب بالاخره رهنورد رو قدر ندونستیم.دیگه فقط یک خانم دکتری بود از اساتید گرافیکمون که خوب حرف میزد و می گفت که طی سفری که با دانشجو ها به اروپا داشته کلی تاسف خورده که چرا ما هم مثل اون ها هنرمون و داشته هامون رو به خودمون و دیگران نمیشناسونیم. اظهار امادگی هم کرد که گروه گرافیک حاضره و درخواست داره که با سازمان عشایر همکاری کنه. بعد هم یه آقاهه اومد که کلی به اون خانوم حمله کرد که چرا رفتی اروپا و عشایر همش لباس خوشگل و نون خوشمزه و ... نیست و ما باید بدونیم که با چه زحمتی این ها رو تهیه می کنن و مشکلاتشون رو حل کنیم. خوب خیلی چیز ها رو به حق می گفت اما چون یه دفه و غیر منطقی به اون خانومه حمله کرد و بد هم حرف میزد کمتر کسی ازش خوشش اومد. من هم که خیلی خوشگل مثل دفعه ی قبل که با کفش تق تقی و آستین نسبتا کوتاه از جلوی نماینده ی رهبر گذشتم , این بار هم جلوی این ها رژه رفتم وروی سن که از دست ایشان لوح تقدیر و کادو بگیرم. خدا به دادم برسه!
بهمون هم یک کیف خوشگل صنایع دستی دادن. افطار هم مهمونمون کردن و تحویلمون گرفتن.
مامان هم مونده بود که چرا هی این مسئولین ما روز به روز خوش تیپ تر و مودب تر می شن.
یکی از اعضای کانون تئاتر هم خواست که برم عضو کانونشون بشم. من هم کلی دلم میخواد و ایشالا که وقتم جور بشه.
خلاصه که بعد از دو روز زر زر کردن که کلی صورتم و چشام رو پفی کرد و صدام رو هم خفه , برای دو ساعتی فکرم عوض شد و چندن هم بد نبود.

Sunday, May 14, 2006

ارف

چند وقت پیش که داشتم اطراف انقلاب دور خودم می چرخیدم ، سر از وصال دراوردم و حس نوستالوژیم گل کرد. تو یه خیابونی بود که من وقتی بچه بودم می رفتم کلاس ارف . می دونستم که دیگه مکتب پارس اونجا نیست کلاس هاش ، و اخرین بار یه دبیرستان پسرونه شده بود. رفته بودم یه آرشه ی جدید بگیرم که از یه دکه هم مجله ی هنر موسیقی رو خواستم ( این همون مجله ای بود که حافظ بهم معرفیش کرده بود). تا روی جلد اسم "ناصر نظر" رو دیدم ذوق مرگ شدم و به بابا هم نشونش دادم. قسمت دوم مصاحبش بود در مورد ارف(موسیقی کودکان) . ادرس مرکز پارس و سایتششون رو هم داده بود.
کلا یه چند وقتی بود که همش یاد اون زمان که می رفتم ارف ، می افتادم. یه حس خوشکلی داره. فکر می کنم این کلاس ها بچگیم رو رنگی تر کرده بودن. همه تقریبا هم سن و سال ، خوشحال بودیم و همش بازی می کردیم. دختر و پسر هم جدا نبود و کسی با سر و وضعمون کاری نداشت.
تازه ، دختر و پسر اولین استاد ارفم هم الان اون جا درس میدن. با اون ها هم زیاد بازی کردم.
یه چند وقتی بود که فلوتم رو بیرون آورده بودم و تمرین می کردم ، امروز دیگه رفتم از قعر کمدم بلز رو هم کشیدم بیرون و یه مضرابه اهنگ زدم. از ذوقم به مهسا هم تلیدم و برای اون هم نواختم.
آرشه جدیده هم خفنه. استاده می گفت خبر می دادی خروس می کشتیم براش(قرار بود برای عید بگیرمش) . استادم هم مکتب پارس درس میده.

Thursday, April 27, 2006

پری زنگنه

تو این هیر و ویری (بیری؟ ) صبح زنگ زدن از خواب بیدارم کردن که پاشو بیا ، ما از ترجمه هات خوشمون اومده. رفتم و کلی کار گرفتم ، فقط هم تا دوشنبه وقت دارم. فرصت خوبی هم دست داد یه آرایشگاهی برم و خرید های بهداشتی آرایشی هم داشته باشم ( من کلا عاشق داروخانه ام) و کار های بانکیم رو هم انجام بدم. یه صفحه ای هم ترجمیدم و عصر هم رفتم منزل پری زنگنه که یک کنسرت خوصی اموزشی داشت. معلم سولفژم هم پیانیستش بود. قسمت اول کلاسیک بود و دومی فولکلور ایرانی. این آدم صداش یه جاهایی مثل پر بود. من که خیلی خوشم اومد. خیلی هم زیبا بوده ، یک تابلویی ازش به دیوار نصب بود ، از جوونیش ، قبل از نابینا شدنش. من هم هی مقایسش می کردم با خودش ، خیلی تفاوت ندیدم. داستان زندگی اش رو هم فهمیدم و به دلیل ریسپکت* بهش اینجا نمی نویسم. ام پی تری* اش رو هم خریدیم. یک کتاب از اشعار خودش هم هدیه داد به همه و از روزنامه ی نا بینایان و اگاهی دادن به بچه ها در مورد افرادی که به نوعی سلامتی جسمیشون کامل نیست گفت. مامانم می گفت چون نابینائه ناراحت می شی بری بیبینیش. من هم کهجریان زندگی اش رو قبل از برنامه فهمیدم ، گاهی یه جاهایی واقعا ناراحت می شدم. اخر سر هم یه شعر برای نی نی هایی که اومده بودن خوند. می گفت که داره کتابی هم در مورد نابینایی می نویسه. برگشتنه هم تو فرشته که ترافیک بود ، یه اقا که ریش داشت بهم اشاره کرد روسریم رو بیارم جلو و کمی اونورتر بغل یه ماشین بسیجی ، چند خانوم رو نگه داشته بودن. خلاصه که خدا رحم کرد. پنج شنبه ی خوبی بود.

*respect
*MP3

جواد و روشنفکر

با الی رفتم کافه شوکا. سیگار و قهوه یونانی(که نفهمیدم فرقش با ترک چی بود) و دود خوری . پر بود از این تریپ روشنفکری ها. ظهر هم با هم رفته بودیم یه گالری خط نستعلیق ( کار های اقای کابلی ) و عصر هم پیش همون فروشندهه. سر کلاس هم همش چیپس خوردیم و کلی تو ماشین رقصیدیم . الی هم هی می زد به تخته که چشم نخوریم . می گفت خیلی خوشیم و این بهترین دوران زندگیمونه

Tuesday, April 25, 2006

خارجکی جوگیر خوش

رفته بودم دانشگاه تهران ، از دربونه یه ادرسی خواستم یهو خندید و گفت: شما خارجی هستین؟ بعد خیلی راحت من رو با مانتو تنگ و روسری فرستاد تو. فرداش با الناز رفتم یک کافی شاپ که ناهار بخوریم ، ماءاشعیر توت فرنگی می خواستم که زبونم نمی چرخید گفتم استرا بری* (به دوستم گفتم ولی، انگلیسی هم تایپ نمیشه). وقتی خواستیم حساب کنیم طرف گیر داد: شما خارجی هستین؟ الناز هم پیشدستی کرد و گفت: نه اما اونور بودن. مردک فضول باز گفت: کدوم ور؟ الی هم یهو گفت: تگزاس!!! اومدیم بیرون مثل بمب ترکیدیم از خنده.

با الناز هم رکورد شکوندم. 10 ساعت همدیگه رو تحمل کردیم.
استاد فرانسه طفلکی رو داشتیم سکته می دادیم. می گفت : اون خط !!! اخر خیلی اذیت می کنن.
با بوی فرند* های یکی دیگه هم هی رفتیم ددر. یه لپ سرخی و اون خنده خوشگله
خودمون رو کشتیم انقدر قلیون کشیدیم. نیلو هم با بوی فرندش قرار گذاشته بود که وقتی اومد بوق! بزنه که خبرش کنه.
خوشم نمیاد ، خوشم نمیاد ، از یه لباس فروش خوشم میاد!(خوب اخه شبیه یکی بود که خیلی خوب بود ولی وایف داشت) الی هم رفت برام شماره گرفت که به طرف بگه(تا حالا این یه کار رو نکرده بودیم!). خوب ، من اما به خود امدم
کلی کار دارم. فعلا یک پروپوزال، چند تا نامه ، یک رزومه ، دو تا پرزنتیشن، شیش تا امتحان و یه مسافرت. پنج شنبه هم می رم کنسرت پری زنگنه. دو تا هم مهمونی دارم. کارهای روتین هم که هستن. اوه ، یک رمان هم هست که باید تموم شه برای یه کلاسی.
راستی"چهار دولی" چه جوری خونده می شه که وقتی من و الناز تو مخابرات می بینیم که اسم طرف پشت باجه اینه ، نخندیم؟

*strawberry
*boy friend
*wife

Friday, April 21, 2006

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

امروز من رفتم تو بهشت. الان هم سعی می کنم حس بهشتی بودن رو حفظ کنم. گرچه صبح بد تازوندم ، بهشتم بهم درس های قشنگی داد.

من افسرده نیستم. من خودم رو نجات دادم . من خودم رو نجات می دم.
هنور کلی کار داره. اگرچه لحظه ی تغییر همین الانه

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

hamishe bayad title bashe?

عصبانیم. باز میخوان به سر و وضع ادم گیر بدن. داره چار ستون بدنم از ترس می لرزه. یکی هم با دل خوش این موقع شب اهنگ دوب دوب گذاشته. دست هم میزنن. هی خانوم کجا کجاااااااااا . حجابت رو درست کن!! خنده م گرفته. معجونیه ها.

Tuesday, April 18, 2006

سفرنامه ی 2

یک ایرانگردی راه انداخته بودیم همین عیدیه. من و مهیار دوست داشتیم بریم شیراز چون دفعه های قبل پپه بودیم و برامون مهم نبود چی به چیه. اول از هر چیز رانندگی وحشتناک مردمش جلب توجه می کرد. در کل ادم های مهربونی به نظر میومدن با یه لهجه ی جالب. اما خیلی هاشون اذعان داشتن که اعتیاد تو شهرشون غوغا می کنه. می گفتن اینجا از زاهدان هم بدتره. یکی هم می گفت یه جا می شناسه نزدیک سعدیه که همشون معتادن(اینا رو خود شیرازی ها می گفتن). ولی شهر خوشگلی بود و پر از گل. من که دوستش دارم.

شبانه رفتیم حافظیه و فردا هم ارگ کریمخان و مسجد و بازارش رو دیدیم. شب هم رفتیم به دیدار عشق من سعدی. روز بعد هم از تخت جمشید و پاسارگاد دیدن کردیم و رفتیم به سمت اصفهان. اونجا هم بریونی شاممون بود و ترسیدیم بریم روی پل های زاینده رود از بس شلوغ بود و توی میدون نقش جهان فالوده خوردیم و گز خریدیم و تصمیم گرفتیم یک سفر درست و حسابی هم بعدا به این شهر داشته باشیم(بر می گرده به همون پپگی من و مهیار جان).
همه جا کلی شلوغ بود. خیلی از مردم هم رعایت اثار تاریخی رو نمی کردن. احساس می کردیم تخت جمشید نسبت به چند سال پیش که دیده بودیمش خراب تر شده. مهیار هم ناراحت بود هم یه جورایی سرمست از این همه افتخار. اما مامان می گفت : چه فایده داره این ها، چه اهمیتی داره که قبلا چی بودیم و پادشاهمون مثلا کوروش و داریوش بودن ، مهم اینه که الان کسی نیستیم و چیزی نداریم و اخمدی نژاد بالا سرمونه.

متروکخانه

هزار بار پیش اومده برم این نگارخونه ها و نمایشگاه های کوچیک، مثل نقاشی و سفال و ... ، یک ادم هم اونجا ندیدم. همین چند وقت پیش هم رفتم خانه ی کاریکاتور(چه اسم دهن پر کنی!!!). کارهای مطبوعاتی* بود و ادم کلی حظ می کرد. هر کدومشون خنده به لب می اورد و در عین حال ادم بد جوری دلش می گرفت از این دردهای مردم و جامعه. اما فقط یک تماشا چی بود اون هم من بودم! حالا نمیدونم سر ظهر بوده ، چی چی بوده که من وقتی رفتم تو از نگهبان گرفته تا اون خانوم هایی که مثلا یه مسئولیت دیگه ای داشتن، همه ماج و واج نگاه می کردن که انگار نه انگار اینجا نمایشگاهه!!
خلاصه که بی انصافیه که بگیم هیچ تفریحی توی این شهر نیست. 1چیزایی هم هست. شاید به خاطر اطلاع رسانی های نا کافیه یا تغییر ذائفه ی ملت که اینجور جاها تقریبا متروکن یا این که اصلا ماها الکی ادعای هنردوستی رو داریم.

نمايشگاه کاريکاتورهای مطبوعاتی آروين در خانه کاريکاتور*

Wednesday, April 12, 2006

کثافت

1. پاشو دیگه، زود باش. 1 تکون فقط. ببین اون پسره می گه تا این دختره بلند نشه من هم نمی شم. پاشو، گناه داره. بیبن همه رقصیدن جز تو! اقای دکتر می گه این خانوم پاشه. دیگه حالا که دکتر گفته باید پاشی. ببین فقط هم به تو رو انداخته! ( اقای دکتر 1 مرد 40 سال و اندی سیبیلو بود که معلوم نبود زن بدبختش کجاس)
2. شما هر هفته میای؟ اگه تنها هستین می تونین با من بیاین. من خودم ماشین دارم و تنها هم میام. حالا موبایل من رو یادداشت کنین. ( این اقا 1 چیزی تو سن و سال بابای خودم بود. با 1 سیبیل نارنجی. نمی دونم چرا فکر کرده بود من چشام البالو گیلاس می بینه.)
3. خواهش می کنم، فقط 1 لحظه. می دونم تو خیابونه اما فکر کنید حای دیگه بوده. خوب پیش اومده دیگه.(این یکی به سن و سال اون 2 تای دیگه نبود، اما کارش کمتر از اون ها تهوع اور نبود)
4. می شه افتخار اشتایی بدین؟ اخه همینجور الکی که نیومدم بهتون کمک کنم.( این هم شاید 2 برابر من سن داشت، اما مگه فرقی هم می کنه؟)
5. ....
6. ....
..........................................................

Tuesday, April 11, 2006

از ماست که بر ماست

با دوستم رفتیم 1 قهوه خونه قلیون بکشیم ، هر طرف نگاه می کردی 1 دختر تو بغل 1 پسر بود و همه هم قلیون داشتن. به گارسونه گفتیم: قلیون، گفت به خانوم ها نمی دیم!!! باید می رفتیم 1 اقا از خیابون اجاره می کردیم لابد!!!!
این تازه مثلا صرفا 1 برنامه ی تفریحی بوده. خدا می دونه چه مصیبتی بود وقتی دنبال المثنی گواهینامم بودم و1000 کار اداری دیگه ، یا تو کوه گم شده بودم و پارسال با اون جریان مریضیم که هر روز باید میرفتم بیمارستان و... تنها بودم و چه ماجراهایی که رخ نمی داد!
گاهی فکر می کنم که این فرهنگ و گاهی دین ما ظاهرا 1 چیزایی رو قدغن کرده و عملا ادم باید بر خلاف اون عمل کنه! مـثلا اگه تو این مملکت بوی فرند نداشته باشی سر و کارت با کرام الکاتبینه! باباهه که نمی تونه همش دنبالت راه بیفته ، نه وفتش رو نداره ، نه حال داره و نه حتی خیلی وقت ها خوشش میاد از کارها و جاهایی که می ری. اون هم گاهی با زبون بی زبونی می گه یکی دیگه رو بیاب! داداشه و مامانه و هم کمابیش همینطورن. دوست های دختر هم که اصولا بوی فرندهاشون در اولویت محض هستن براشون.( این هم 1 بحث دیگه داره: ارجحیت دوست پسر بر دختر) . تازه اگه هم باشن چندان فرقی نمی کنه. چون همه دختریم!
خلاصه که هر کاری می خوای انجام بدی باید حتما 1 مرد دنبالت راه بیفته و در واقع برات 1 اعتبار باشی. در غیر این صورت محکومی که هر رفتاری باهات بشه، هر کسی به خودش هر اجازه ای رو میده و حتی خیلی وقت ها متلک های بسیار زشت و دست درازی رو هم چاشنی رفتار هاشون می کنن.
گاهی فکر می کنم این دختر هایی که 1 سری کارهایی رو انجام می دن که از نظر من چیپه (مثل شماره گرفتن تو خیابون و ...)رفتارشون از روی اجباره و ترس از تنها موندن تو جامعه و 1 جورایی محقن.
بعضی ها هم هستن که ادم با دیدنشون میگه: از ماست که بر ماست! با سن کم و بدون هیچ تحصیلات و کار و حتی مال و منالی ، یکی اس و پاس تر از خودشون میاد می گیرتشون وازین پس زندگی میکنن برای اقا! چون از خودشون که چیزی ندارن! به قول مامانم مرده بهشون شخصیت می ده!
والا به خدا حقمونه اگه نخوایم بی سبب با کسی باشیم ، نباید سینما هم بریم، شاپینگ بریم ، مسیرمون باید بین دانشگاه و خونه باشه فقط ، تو خیابون شماره بگیریم و بدون به دست اوردن شخصیت خودمون و هیچ استقلالی شوور کنیم!

Friday, April 07, 2006

!تاریخی بود

پس از چند وقت رفتم دیزین برای اسکی. 2 تا مینی بوس بودیم اما خود اونجا خلوت بود. از اول صبح هم که به روال معمول برنامه ی رقص در ماشین انجام شد. یکی از این لیدرها هم دست اخر به 1سری تریک هایی(حقه!) متوسل شد که من بلند شم. اما اصلا تمایلی نداشتم که اونجا برقصم. چند نفرمون رفتیم قله. هوایی بود محشر! من هم هی ارزو می کردم که برف بیاد که وقت پایین رفتن بخوره به صورتم و کیف کنم. خلاصه که من با 1 اقای مسنی از تور پایین میومدم و هی مه و باد و برف بیشتر می شد. دیگه نمی تونستم جلوم رو ببینم . از پیست هم خارج شده بودم و اهسته می رفتم که سر از دره درنیارم.اقاهه هم که عقب مونده بود من رو یافت و بالاخره خودم و اون رو از مهلکه رها کردم.
رستوران هم پر ادم بود و من کلی هات چاکلت خوردم و با بقیه ی بچه ها 2باره رفتم قله. ند باری که رفتیم هوا خیلی خوب بود اما دور اخر وقتی با یکی از دختر ها روی سیژ بودیم باد و برف های درشت بود که داشت منجمد مون می کرد. یکی از بچه ها هم بار اولش بود که میومد قله. هر 2 رو گم کردم و هوا هم ب ترشد. بعضی جاها نمیتونستم تکون بخور از جام و گاهی باد تکونم می داد. عینکم
هم خیس و بخار زده شده بود و فقط سپیدی می دیدم. به طوری که در حال سکون مطلق حس حرکت داشتم. من رسما گم شده بودم!
شانس اوردم که مسیر سیژ و کابین پیدا کردم.اون ها هم ایستاده بودن و 1 پسری ازم در مورد ارتفاعش پرسید که می تونه بپره یا نه. بعد نوید داد که تو پیست هستم و باید از کجا برم. شلاق و سیلی بود که باد و برف به صورتم می زدن. تو نیم قله هم به یکی گفتم می رم پایین و اون هم با کابین رفت. اینقدر چشم هام نمی دید که وسط راه با یکی تصادف کردم و از اونجا به بعد با اون امدم پایین. کلی هم از غالب بچه هایی که بالا بودن زودتر امدم. وقتی همه اومدن گفتن که با کابین اومدن!وهمش نگران من بودن. اسمم هم شد دختر شجاع!
الان من کلی خوشحالم . اینجا هم کسی تحویلم نگرفت که ماجراهام رو براش بگم.looooooooooool
من اسکی کردنم چندان خوب نیست و میدونم که احتیاط زیادم و دعای مامانم بوده که اتفاق بدی نیفتاده.
ولی 1 جاهایی بد ترسیده بودم و احساس تنهایی زیادی می کردم. 1 جورایی مثل فیلم ها بود!

Wednesday, April 05, 2006

باز حس عاشقیم گل کرد

تو ابادان 1 بازاری بود به اسم ته لنجی ها. کلی شلوغ بود. داشتیم از 1 راه باریکی عبور می کردیم که 1 کمی معطل شدیم و اون وسط 1 خانوم رو دیدیم که ظاهرش عرب بود و داشت به 1 اقایی می گفت: " هی اقا ، اینجا ابادانه ها ، شهرستان نیه ، حواست باشه ها" !!! . مرد در جوابش:" مو خودم بچه ی ابادانم ها ! می دو نم"

داشتم تو همون بازار راه می رفتم که یهو 1 پسر بچه ی حدود 10 ساله با چند تا مار تو دستش که داشتند تکون می خوردند جلوم سبز شد و من از ترس جیغ کشیدم. پسره که خدا شاهده هنوز قیافش از یادم نرفته با 1 حالت کاملا محزون ( و نه حتی متعجب از برخورد من!!!) ، با لهجه: " یعنی مار نمی خوای؟؟؟!!! "
ای جاااااااان.

رفته بودم پیش مامانم که 1 خانومی با پسر کوچولوش اومدن. من هم که عشق نی نی! زود توجهم به پسره جلب شد و دیدم وای!!! 1 مار زشت دراز لاغر تو دستشه مامانه  تکون هم می خورد!هم تا قیافم رو دید گفت که این چوبیه! همچین یاد قیافه ی پسر مار فروش خودم افتادم که دلم غش رفت. با این نی نی خجالتی هم حرف می زدم و 1 بار هم ازش خواستم که مارشو بده بهم بگیرم تو دستم ببینم چه جوریه. اما اون کلی خجالتی بود و حتی 1 کلمه هم باهام نحرفید. کارشون تموم شد و رفتن و من همینجور نشسته بودم که یهو شنیدم یکی هی میگه:" خانوم ببخشید!" که دیدم مامان پسره ست.ازم خواست برم پیشش و دیدیم نی نیه داره گریه می کنه.مامانش گفت" می خواد شما ماره رو تو دستتون بگیرین."
مرسی نی نی که اینقدر مهربونی.

Monday, April 03, 2006

اولین روز غیر تعطیل

خدا می دونه که چقدر نگران امروز بودم. با اینکه دیشب 4 خوابیدم ، صبح از اضطرابم مثل قرقی از خواب پریدم. کلاس صبح که کنسل شد!!! سریع رفتم حموم و موها رو تندی خشک کردم و با 1 تیپ دانشجو گدایی زدم بیرون. انقدر تند میرفتم زیر بارون که وحشت کردم و یاد دختر فامیلمون افتادم که در شرایط مشابه چه چپی کرده بوده ، اما تا یاد قیافه ی اقای استاد و گیر دادن های جلسه ی قبلش به خودم می افتادم تشویشم گل می کرد. ته دلم هم می گفتم نیومده و باز گوشزد می کردم که نه، این از اوناش نیست. تو حیاط دانشگاه 2 تا از بچه ها گفتن که نیامده! دوست جونم هم زنگید و من هم رفتم پیش اون و بوی فرند جدیدش و بعد از کلنجار رفتن اونا با سوشی(این یکی میگوی خام داشت و من شانس اوردم که خورشت کدو جونم رو خورده بودم) رفتیم قهوه فروشی و از اون ور هم سر از لواسون دراوردیم و نوبرونه چاقاله(چاغاله؟) بادوم و البالو خشکه خوردیم.
ولی من از دست استاده عصبانیم هنوز. لابد باید 1 روز دیگه اضافه بیایم . تازه اگه ما نمیومدیم 1 غیبت جانانه داشتیم . ولی همیشه دست دانشجوها تو اینجور موارد بسته ست. عدل نیست که این اخه.
شب هم رفتیم منزل دایی جان و خانومشون عید دیدنی. خوش گذشت.
!ولی به جون خودم بوی فرند جدیده بد می خندیدا

سفرنامه ی 1

اول قرار نبود ثعطیلات جایی بریم. بعد 1 تصمیم 45 دقیقه ای ما رو انداخت تو ماشین. شبانه رفتیم تا اینکه برای غذای ظهر ابادان بودیم. این شهر با شهر های دیگه کلی فرق داشت. 1 چیزی مثل کیش حالا بوده که بمب ریختن سرش و بقایاش مونده که حالا دولت هم برای از سر بازکنی یک چیزهای زشتی روش ساخته. هر وقت بابام راجع بهش حرف میزد فکر می کردیم بلوف میاد. تا ندیدیم باورمون نشد. خیلی هم امن بود. نه کسی با سر و وضع ادم کار داشت(خودشون هم خوش پوش بودن و اکثرا شلوار کوتاه و صندل داشتن) ، نه متلکی می شنیدی و نه حتی تو جاهای شلوغ کسی به ادم دست درازی می کرد. خلاصه که بابا از گدشته ها توضیح می داد و هم خودش افسوس می خورد هم ما. هر دفعه هم 1 مدرسه می دید می گفت من اینجا درس خوندم. اسم های خیابون ها هم متفاوت بود. لین 1 و 2 و ... . یک میدون هم بوده به اسم شاه که مجسمش هم وسطش بوده و بعد از انقلاب اسمش فکر کنم شده انقلاب اما هنوز بهش میگن میدون مجسمه. 2 تا منزل هم به اسم های خانه ی شماره ی 1 و شماره ی 2 توی منطقه ی بریم (اگه اشتباه نکنم) بود که به ترتیب مال خود شاه و وزراش بوده. همین منطقه ی بریم پر بود از منازلی که به سبک انگلیسی ساخته شده بودن و متعلق به کرکنان شرکت نفت بودن. کلی هم قدیمی و خوشگل بودن. اخه زیر بنای کلی این شهر در زمان مصدق ساخته شده . یه چیز جالبش هم این بود که کلیسا و مسجدش کنار هم بودن و هیچوقت هم مشکلی پیش نیامده. 1 معبد هم برای هندوها داشته و فکر کنم یهودی هم داشتن. خلاصه که همگی با وجود کلی ادم خارجی در صلح زندگی می کردند. بابا استخری رو که توش شنا می کرد، رستورانی رو که می رفت، خونه هایی که توش زندگی کرده بوده و حتی کلوپ و ابجو فروشی پاتوقش ( پاتوق ابجو فروشی؟) رو نشونمون داد.
یه سر هم به منطقه ی جنگی نزدیک فاو زدیم.خیلی دوست داشتم که ببینم و احساس کنم اون زمان رو اما به گناه بد حجابی نذاشتند وارد اون محدوده بشم. . راستی سیا ساکتی رو هم چند بار تو جاده دیدیم.
خلاصه که شهر خوب و متمایزی از بقیه ی شهرهای ایرانه(چون من تقریبا تمام ایران رو دیدم به جز سیستان و بلوچستان این رو می گم) اما حیف که کلی به تهران دوره و الان هم دارن خیلی الکی باز سازیش می کنن. یعنی داریم به جای این که شهر های دیگه رو بهتر کنیم، همون جاهای خوبی رو هم که داشتیم از ریشه خراب می کنیم.

Sunday, April 02, 2006

سیزده به در

مثل هر سال سیزده رو تو پارک دم خونمون در کردیم.من و بابا و مامان. سبزه رو برداشتیم و من هم برای اولین بار سبزه رو گره زدم و انداختیم تو اب. کلی الان دوق زده ام.خوشم میاد که مردم همگی به 1 سری سنت ها علاقه دارن و این همه پارک شلوغ بود. ما هم همش راه رفتیم و مردم و 1 عالمه دست فروش و البته ماشین های اتش نشانی و اورژانس رو دیدیم که لابد برای اتفاقات احتمالی اونجا بودن(جای شکر داره و مرسی می گم به مسئولین به عنوان 1 شهروند). دم فرهنگسرا هم به رسم روز های تعطیل بازارچه به راه بودو اون سرش هم سر و صدای برنامه های تقلید صدا و از این قبیل کار های شلوغ بود. البته ورودیش هم 1500 تومن بود و از اون سالن بزرگ فقط 3 ردیف پر بود. بابا هم با قول فالوده هی من رو به راه می انداخت و همه چیز دیدیم جز فالوده فروش. دست اخر هم پفک به دست برگشتم خونه و پیاده رویم هدر رفت. من هم دیگه حسابی از تعطیلات خسته شدم و از اون ور هم عزا گرفتم که فردا تا 7 شب باید بیرون باشم.
راستی این ها که ساعت رو تغییر ندادن نمی خوان 1 اعلامیه ی جهانی براش بدن که انقدر هرجا می ریم ساعتش با ما متفاوت نباشه؟

نمیدونی

خیلی بده ادم خودش رو ول کنه. به احساساث و نیازهاش توجه نکنه. روحی و جسمی هر 2 . اینکه غذا خورنت تبدیل به اشغال خوردن شده، ورزش کردن رو کنار گذاشتی و الکی الکی هر بار دنبال 1 چیز میری، اندامت به هم ریخته و برات مهم نیست که الان این افتاب داره روی صورتت لک می کاره. روزهات به بطالت محض می گدره. همش مال اینه که یهو خالی کردی خودت رو. دیگه به کتاب هات نگاه نمیکنی، یه جورایی ترس داری ازشون، دیگه هنری نداری که عرضه کنی و خودت رو متمایز کنی، دیدی یهو چشم باز کردی و همه ازت جلو زدن؟ دیگه حرف هم نمیزنی.نکنه دیگه چیزی برای گفتن نداری؟ این تویی؟ خودت باورت میشه؟ اونقدر لخت و ذلیل شدی که حالا هر کسی خودش رو برات جسور می کنه و 1 چیزی میگه. بپا ! اینا که برات مهم نبودن ، تو که حس حسادت نداشتی. حالا هم نداری. هنوز این برات مونده.
درد ناکه، مات موندی، هی می گی چی شد.دیگه اما این هم مهم نیست. شاید همینقدر که فهمیدی 1 فرقی کردی تا نیمش رو رفتی جلو

Wednesday, March 22, 2006

safar

daram miram dafar,kolli ham mariz hastam.omidvaram khosh begzare behemoon.ta ahla inghadr sari amade nashode boodam.violon o 1 book e jadid ham bardashtam ke daste khali nabasham.

. عید امسال رو دوست نداشتم.

خدا منو ببخشه با کاری که دیشب کردم.ماهی گلیام مردن. رکورد تلفن حرف زدن رو همین اول سالی شکوندم. حتی 1خط هم نخوندم. 1 ساعت از تحویل سال نگذشته با داداشم حرفم شد. عید امسال رو دوست نداشتم.

Monday, March 20, 2006

به عادت هر سال با دوستم رفتم تجریش تا عید رو حسابی درک کنیم و خرید های مونده رو انجام بدیم. ماهی گلی و گل سنبل و سمنو و نقل و باقلوا و 1 سری چیزهای دیگه. اما فشفشه یادم رفت. حالا هم میرم خودم رو اماده کنم. عید هم کلی مبارک باشه.

سردرگمی صورتی

یکی از دوستان پس از وارسی این بلاگ به رسم همیشه من را مورد حمله قرار دادند و این بار از رنگ صورتی ان خورده گرفتند، بدان سبب که قویا حاکی از انست که نویسنده ی ان دختری جوان است و این مغایر با اصول پست فمینیزم است. اینجانب باید به استحضار برسانم که بنده خود را نه فمینیست می دانم و نه پست فمینیست. دلیلش هم انست که مطالعاتم در این موارد هنوز ناکافیست. و انشا ا... در اینده موضع خود را اعلام خواهم کرد. رنگ اینجا هم صرفا موید علاقه ی من می باشد. از ان بگذریم ، حرف این دوست من رو یاد سال پیش انداخت که حدودا در همین زمان رنگ صورتی برای لباس ها مد بود و من هم مانتویی به همین رنگ خریده بودم و همین دوست شاکی بودند و معتقد که خانوم هایی که چنین رنگی رو تو خیابون می پوشند ، مایلند که به دیگران القا کنند که پوست بدنشان صورتی رنگ است!!! بماند که چه احساس کثیفی از این حرف به ادم دست می دهد ، می خواهم بدانم که وقتی مانتوهای دیگه ای مثل سبز و سیاه و قهوه ای و ... می پوشیم ، باز هم بدنمون تغییر رنگ میدهد و به رنگ مانتو ها در می اید؟ از لحاظ فمینیزم و پست فمینیزم این مسئله چگونه است؟ لازم به ذکره که دوست عزیزم از جواب به سوال هام طفره میره

Friday, March 17, 2006

ناخوشنودی بابا یی

هر زمان بابام ته دلش راضی نبوده که من کاری رو انجام بدم ، یه اتفاقی افتاده. اغلب هم روی اسکی رفتنم نمود پیدا می کنه. دارم بهش، مثل مامانم که اونم اینجوریه،ایمان میارم. 1 بار گفت نرو، من رفتم، قاراشمیشی توی تور به وجود امد که دامن من رو هم گرفت. این بار هم خیلی خوشحال نبود، اون ها هم تا 12:15 زنگ نزدن که بگن کی میان دنبالم. دوستم زنگ زد گفتن 1 ربع دیگه خبر میدیم. من هم تلفن ها رو قطع کردم که دیگه با من که همیشه باهاشون میرم از این بد قولی ها نکنن. شب هم مهمون داریم اما بد جوری دلم اسکی میخواد. خدا کنه بابا راضی بشه که خودش ببرتم.

Wednesday, March 15, 2006

SUBWAY

پا شدیم بریم خرید، یک بنده ی خدایی گفت بیاین پایین، بازار رضا، کلی اجناس متنوع داره، با قیمت ارزون. من و دوستم هم که غشق بزخری هستیم دیدیم که با ماشین که نمیشه رفت.هم راه رو بلد نیستیم، هم طرحه. مترو! هم خوش می گذره ، هم مفیده و یاد می گیریم.
من طبق معمول کلی تشنه بودم و دنبال اب می گشتم. یک جا ابخوری بود و هر چی دکمش رو فشار دادم ابی نیامد. یه اقایی گفت که باید سکه بندازی تو دستگاه ! یه دستگاه پول خوری هم کنار ابیه بود تازه. هر چی ابی دیگه هم بود ازش اب دمیومد. بلیطیه هم یک کارت داد دستمون و گفت برین و برگردین.کارته رو باید وارد 1 دستگاه می کردیم.ما هم که هیچوقت این همه تکنولوژی با هم ندیده بودیم و کلی دهنمون وا مونده بود. اومدم بلیطم رو وارد دستگاه سمت چپی کنم و همه گفتن اون یکی! یک اقایی هم جلوی من بود و خیلی مشکوک و تند از گیت رد شد. مانیتوره هم بی صدا ورورد ممنوع می داد و من هم منتظر بودم که این اجازه ی عبور بده.همه هم کلی غرولند کردن و پلیسه هم دعوام کرد L خندمون گرفت و از اون معرکه فرار کردیم و از کلی پله پایین رفتیم. پله برقی هم تا ما ازش عب.ر کردیم روشن شد. خلاصه سوار مترو شدیم و مواظب بودیم که 15 خرداد رو رد نکنه. یکی هم امده بود استقبالمون. کلی از پله ها بالا رفتیم و از 1 خیا بون شلوغ سر در اوردیم که انگار توش تظاهرات بود. دقیقا هم جلوی دادسرای انقلاب! کلی هم تنه خوریم و دست های هم رو گرفتیم که گم نشیم. بازاره هم کلی شلوغ بود و هی گشتیم و طبقه ها رو بالا پایین کردیم هی لباس پرو کردیم و خسته شدیم. موبایلم هم شارژش تمام بود و اون وسط کسی نمیدونست من کجا هستم جز 1 نفر که پس از چندی بهم اس ام اس داده بود. زمان هم زود گذشت و عزم خانه کردیم و 2 تا مانتو با تخفیف شیرین هم خریدیم که خوشحال شیم. مترو سواری تا میرداماد و عبور از پله برقی که بهز بغد از ما روشن شد و گم کردن ماشین دوستم تو پارکینگ. اخه قیافه ی پارکینگ عوض شده بود! کلی هم تو ترافیک خقانی و ونک موندیم تا برسیم دم در دانشگاه که ماشین طفلی من اونجا جا مونده بود.گشنه و تشنه و هیجانزده رسیدم خونه و با اب و تاب تعریف کردم و بقیه هم سری تکون دادن که عریضه خالی نمونه! بقیه ش هم یادم نیست.